حرف خون

هدیه ایی از جنس درد و آگاهی

حرف خون

هدیه ایی از جنس درد و آگاهی

حرف خون

آنچه مرا به حرکت وادار می کند علم به چیزی نیست،اضطرار به آن است،احتیاج به آن است.

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
نویسندگان

من که تسبیح نبودم  تو چرا چرخاندی    مشت بر مهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو عادت به دعا کردن داشت    عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
بر لبت نام خدا بود،خدا شاهد ماست    بر لبت نام خدا بود،مرارقصاندی
قلب صدپاره من مهره صد دانه نبود    تو ولش کردی و این گمشده را ترساندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده    من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی


(دوست)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۲۰:۰۹
علی مسعودی

سنگ دلا چرا دگر جور و جفا نمی کنی

جور و جفا بکن اگر مهر و وفا نمی کنی

زخم دگر بزن به دل مرهم اگر نمی نهی

درد دگر بده اگه خسته دوا نمی کنی

عهدهر انچه میکنی وعده به هر که میدهی

عهد زیاد می بری وعده وفا نمی کنی

تیر غمم زدی به جان تا که به خون نشانیم

هر چه کنی بکن بتا چون که خطا نمی کنی


احمد سهیلی

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۲:۴۰
علی قربانی

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۳ ، ۰۰:۳۱
علی مسعودی

این متن شرح حال ماست، شاید مال بعضی از شما هم باشه اگر این مشکلات را دارید یا راهی به ذهنتون میرسه بگید.این موضوع بسیار طولانی خواهد بود.

میخواستم بگم

از بچگی دنبال چیزایی بودیم که به نظر غیر ممکن میومد،همش نگاه میکردیم به کسایی که توی این موقعیت ها بودن ، چشممون دنبال آدمایی بود که یه چیز خاص داشتن ، تو هر زمینه ایی ، حتی سعی میکردم شبیه اونا بشیم صراحتا میگم عواقب خیلی بدی داره.

 بعد رسیدیم به جایی که فکر کردیم ما هم الان دیگه یه چیز خاص داریم ، یه مدل خاص فکر کردن با رشد درختی یا بعضی وقتا که به سرمان می زد میگفتم سرطانی.

از اونجایی که کتابای زیادی خونده بودیم ...

نمیگم زیاد یا خیلی هدفمند اما خوب کم نه...

آدما رو نسبتا خوب تحلیل میکردیم...

با اساتیدی رابطه داشتیم ...(اخلاق، فلسفه، عرفان، روانشناس، ...)

خوب بحث میکردیم....

تعبیر من از خودم دهن پر کن بحث کردن بود...

خیلی ها بهمون مراجعه میکردند...

کار خیلیا حل میشد... (←)

حرفهایی میزدیم که نه خونده بودیم نه شنیده بودیم ولی درست بود و یا حتی درست از آب در میومد!!!

فکر میکردیم که به جایی رسیدیم.

اما هر چی جلوتر می رفتیم انگار که از هدف اصلی دور میشدیم ، اصلا دیگه احساس میکردیم هدفی نمونده  ، اینجا بود که دچار تردید شدم .

که راهمون اشتباه بوده یا مکتبی که انتخاب کردیم

بعد فکر فکر فکر

فکری که ته نداره، شاید حتی بدتر از تقسیم سلولی، هیچوقت به قطعیت نمیرسی همینجور تا بینهایت رشد میکنه!!!


با خیلی ها صحبت کردیم، خیلیا در سطح توانشون چیزایی گفتن که به کار نیومد یا شاید ما درست به کار نبستیم، بعضیا چرت و پرت گفتن اما بعضیا به یه خنده ملیح اکتفا کردند (1-برو دنبال بازیت 2-حالا حالا مونده).

(←) گفتم کار خیلیا حل میشد، یا با واسطه یا بازم با واسطه

با واسطه که خودمون بودیم که همیشه سرش درگیر بودم

این حرف از کجا اومد، نکنه از قسم اون حدیث باشه که شیطون هم گاهی ادم رو برای نماز شب بیدار میکنه و نیت چی بود و از این حرفا.

اما با واسطه دوم بعضیایی بودن که میشناختیم کار بقیه حل میشد مال ما نه.

بی حوصلگی شروع شد.

هر کاری که میخواستیم شروع کنیم حساب می کردیم به جایی میرسه یا نه (توکل تعطیل)

یا کلا شروع نمیشد یا به ندرت تموم میشد.

تقریبا از هیچ چیزی لذت نمی بردیم

کلا سینوسی شدیم گاهی بالای نمودار و معمولا زیر نمودار

حتی گهگاه با خدام دعوامون میشد

چرا فلان حرفو شنیدم، چرا فلان چیزو خوندم و هزار تا چرای دیگه.

الان دنبال راهکار هستیم فقط این رو میدونیم که توی این جامعه خودمون باید دست به کار بشیم .

 

 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۶:۰۸
علی قربانی

داشتم تلویزیون نگاه میکردم، فکر کنم دم سحر بود، یکی از موسسات مالی منتسب به نام مبارک ائمه، تبلیغی پخش کرد با حدیثی در "مزمت ربا"، با تاکید بر "بانکداری اسلامی" و بدتر از اون "نرخ سود سالیانه" (این به ذهنم میاد، دقیق یادم نیست). به نظرم منظورش تاکید بر عالمانه انجام دادن اینکار بود.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۱۲
علی مسعودی